بازجوییها به این شکل بودند که یک پاسدار پشت میز مینشست و فرد بهایی روی صندلی کنار میز. یک پاسدار هم بالای سر بهایی میایستاد و بعد از هر سوال، مشتی به سر متهم میزد که پاسخ دهد. چند نفر هم در اتاق حاضر بودند که پس از هر سوال، شعار مرگ بر بهایی سر میدادند. سوالهای بازجویی به غیر از مشخصات اولیه، همه حول و حوش مسایل مادی بودند؛ مانند پول تو حسابت چهقدر داری؟ خونه داری؟ ماشینت چیه؟ وکالتنامه از کی داری؟ پول محفل کجا است؟ و …
فاران فردوسی تعریف میکند: «بعد از دو روز ما را به بند عمومی که یک اتاق ۷۰ متری با ۲۰۰ نفر زندانی معتاد بود، منتقل کردند. به قدری جا کم بود که در اول همه ایستاده بودیم چون معتادین نمیتوانستند خود را نگه دارند کف و هوای اتاق بسیار متعفن و کثیف بود، به طوری که همه گلوهایمان سوزش گرفته بود. سر وصدای زیاد و فحاشی و دعوای مدام بین معتادین اجازه یک لحظه خواب یا استراحت به کسی نمیداد.»
نکته قابل توجه در خاطرات فاران فردوسی، صدور حکم اعدام شش شهروند بهایی عضو هیات مدیره جامعه بهایی پیش از محاکمه شدن است. او میگوید: «یک روز طلوعی به سلول آنها میرود و بدون مقدمه، با مشت به صورت اسکندر عزیزی میزند و میگوید من الان از آقای گیلانی حکم اعدام همهتان را گرفتم. تا چند روز دیگر به اوین منتقل و در آنجا اعدام میشوید. یک روز دیگر در سلول باز میشود و موسوی تبریزی، دادستان کل انقلاب به همراه طلوعی و چند مسلح وارد سلول بهاییها میشود و میپرسد اینها برای چه این جا هستند؟ تا میگویند بهایی هستند، بدون هیچ حرف دیگری در را میبندند و میروند. یک ربع بعد طلوعی برمیگردد و میگوید وصیتنامه خود را بنویسید چون آقای موسوی، دادستان کل حکم اعدام همه را صادر کرده است. اسبابهایتان را هم جمع کنید چون برای اعدام باید به اوین منتقل شوید.»
او ادامه میدهد: «یک روز طلوعی با شلاق به میان بهاییان آمد و گفت به آقای جمشیدی و پسرش هر کدام ۶۰ ضربه و به خانم جمشیدی ۵۰ ضربه بزنند تا آزاد شوند. پاسدار مراقب خانم جمشیدی گفت خانم جمشیدی مریض است و تحمل این تعداد ضربات شلاق را ندارد. طلوعی گفت به خانم جمشیدی ۳۰ ضربه بزنید و تفاوتش را به شوهر و پسرش بزنید. سپس تختی چوبی آوردند و در ایوان دادسرا شروع به شلاق زدن این سه تن کردند.»
خانواده جمشیدی از جمله بهاییان یزد بودند که پس از انقلاب از منازل خود اخراج شده بودند. آنها چون سنشان بالا بود و وضعیت مالی خوبی نداشتند، شیدرخ به عنوان سرایدار در منزل خواهرش به آنها مسکن داده بود.
پس از ۱۰ روز، فاران فردوسی آزاد میشود و شش نفر اعضای محفل تهران و میزبانشان و همسرش از بازداشتگاه پل رومی به زندان اوین منتقل میشوند. ۵۲ روز اعضای محفل و شیدرخ امیرکیا در اوین زندانی بودند. این گروه مدتی در انفرادی تگهداری و سپس به بند۶ منتقل شدند. طی این مدت، آنها از هر گونه تماس تلفنی یا ملاقات با خانوادههایشان محروم بودند.
مسوولان زندان در سرمای زمستان هیچ لباس یا پوشینه گرمی از خانوادهها نپذیرفته بودند. تنها خبری که خانوادهها طی ۶۲ روز بازداشت عزیزانشان دریافت کردند، یک پیام تلفنی بود که خبر اعدام آنها را به گوش خانوادهها رساند.
بعدها همبندیهای آنها اطلاعاتی به خانوادههای اعدامشدگان دادند. آنطور که به اطلاع خانوادهها رسیده بود، این هفت شهروند بهایی برای برگشتن از آیین خود و پذیرش دین اسلام، به شدت تحت شکنجههای جسمانی و روحی قرار گرفته بودند.
«فرزانه عزیزی»، دختر اسکندر عزیزی میگوید یکی از دوستان جوانی پدرش به طور اتفاقی او را در زندان میبیند. این فرد پس از آزادی از زندان، نزد مادرش میرود و تعریف میکند: «اولین بار که اسکندر را در زندان دیدم، بسیار جا خوردم. او کت پارهای به تن داشت و از بازپرسی برمیگشت…به سختی سعی میکرد تا کتش را در بیاورد. به او کمک کردم تا کتش را دربیاورد. در آن جا متوجه شدم پیراهن او در چاکهای ضربات شلاق فرو رفته است.»
او اضافه میکند: «این شخص به مادرم گفته بود با وجود همه شکنجهها و بی احترامیهایی که به گروه بهاییان میشد ولی آنها کماکان روحیه مثبتی داشتند و همین موجب شده بود مورد احترام همه زندانیان باشند و وقتی برای اعدام از بند خارج میشدند، همه زندانیان به احترام آنان برخاسته بودند.»
فرزانه عزیزی در ادامه میگوید از زندانیان آزاد شده شنیدهاند که ماموران بازداشتشدگان را با لباسهای تنشان که نازک بوده، به پشتبام زندان میبرده، آب یخ روی سر و بدنشان میریخته و چندین ساعت آنها را در هوای سرد و یخبندان نگاه میداشتهاند تا مجبور به برگشتن از اعتقاداتشان کنند. شیدرخ امیرکیا به همین دلیل سینهپهلو کرده و به استخوان درد شدیدی دچار شده بود.
در چگونگی بازجوییها، یکی از همبندیهای آنها به نام «عنایتخدا سفیدوش» در خاطراتش تحت عنوان «تعصب و تبعیض» مینویسد: «آقایان عزیزی، فردوسی، یاوری و خانم اسداللهزاده تقریبا هفت یا هشت جلسه، دکتر مهندسی ۱۰ جلسه و مهندس طلائی ۱۳ جلسه با چشم بسته در ساختمان دادستانی بازجویی شدند. بازجوییها در اوایل شفاهی و در مراحل بعدی کتبی انجام میشدند. هر یک موظف بودند با بالازدن چشمبند، پاسخ سوالات را مرقوم دارند و از برگرداندن سر و دیدن بازجویان خودداری کنند. علاوه بر بازجویان اصلی، چند نفر به عنوان مطلع پشت سر متهمان حضور داشتند که صحت و سقم پاسخها را با اشاره سر که سایه آن بر دیوار مقابل دیده میشد، تایید یا تکذیب میکرد.»
سفیدوش نوشته است: «به بهانه رعایت نجسی و پاکی بهاییان، زندانی را از اتاقهای بند جمع و همه را به محوطهای زیر پله منتقل کردند. این پله، محوطهای بود به طول دو متر و ۲۵ سانت، عرض دو متر و ارتفاع یک متر و ۲۰ سانت که فاقد هر گونه نور و حرارت بود. ۹ زندانی بهایی را از بند به زیر پله فرستادند. این محوطه با وسعتی که داشت، امکان نشستن نداشت، چه برسد به خوابیدن و چیدن وسایل شخصی…این محوطه تنگ و تاریک ۵۰ روز، اتاق خواب، ناهارخوری و آشپزخانه بهاییان بود.»
با توجه به این که تعداد زندانیان بند۶ بیش از گنجایش بود، تعدادی از زندانیان را به زندان قصر منتقل کردند. در این نقل و انتقالات، فردوسی، یاوری و مهندسی را هم منتقل کردند که با توجه به ناتمام ماندن بازجویی خسرو مهندسی، او را پس از چند روز به اوین بازگرداندند.