خانهاش تقریبا انتهای باغ بود، تا به اونجا برسیم، از ردیف خانههای آجری زیادی میگذشتیم. زنها عادت داشتند هر وقت روز روی پلههای جلوی خونه بنشینند، با همان لباس خونه، بدون روسری، گپ بزنند، سبزی پاک کنند یا چیزی ببافند. آنجا جمهوری اسلامی نبود. آنجا زندگی در جریان کند و آرام خود در زمستان و تابستان میگذشت. آنجا دختر عمه من عاشق پسر همسایه شد. آنجا من در چای پسری که به قدر کفایت بهم توجه نکرد، فلفل ریختم و برای اولین بار مزه شیرین انتقام رو حس کردم. آنجا ما به عروسیها زیادی رفتیم و همانجا ممس مرواریدم روی تختش فوت کرد و پس از آن دیگر خیلی کمتر به باغ رستم رفتم.
معمولا قبل از ظهر به باغ میرسیدیم. مادربزرگم هم معمولا برامون پلو و مرغ درست کرده بود.
ساعت ۵ عصر، زمان رفتن بود. هر جای باغ بودیم باید خودمان را میرسوندیم جلوی در خونهی مروارید. دوباره باید با اتوبوس به خیابان ویلا برمیگشتیم. مادرم اصرار داشت قبل از پدر به خانه رسیده باشیم.
اما غروبها، با برگشت مردها از سرکار، باغ شکل دیگری میشد. پر از سروصدا و اتفاقات بیشتر.
رستم باغ، در بزرگ سبز رنگی داشت. اونطرف در، فلکهی دوم شلوغ و دلگیر تهرانپارس بود. آن بیرون جهان دیگری بود و زندگی ما، احتمالا زندگی دیگران بود. شاید حتی نچسب و عجیب. مسلمونها حق ورود به باغ را نداشتند. نه اینکه ما بدمون میاومد. نه، روی انجمن فشار بود که مسلمونی وارد نشه که اگر میشد کار انجمن با سپاه و نیروی انتظامی بیخ پیدا میکرد.
یادم میآد یه بار غروب وقتی از در زدیم بیرون، زنی جلوی مادرم رو گرفت و گفت اینجا کیها زندگی می کنند؟ مادرم ترسیده بود، بیشتر وقتها میترسید. گفت اینجا؟ آدمهای مثل شما، و من و خورشید را هل داد تو خیابون شلوغ.
اون روز یه دامن چهارخانه قرمز و مشکی پوشیده بودم و کیسه آجیل مشکلگشا دستم بود. یه جای وسط راه، از کیسه دستم خسته شدم. یه جا رهایش کردم. مشکلگشایم را در مسیر تهرانپارس-ویلا گم کردم.»