«روزهای پراسترسی بود که تصمیم گرفتیم همه چیز را رها کنیم و برویم. آن روزها، روزی صد بار کسی توی سرم از من میپرسید: چه شد که تصمیم گرفتی همه چیز را رها کنی؟ پاسخش برایم روشن نبود. مجموعهای از اتفاقها از حدود ۱۰ سالگی تا روزی که در ۳۰ سالگی تصمیم به مهاجرت گرفتم عاملش بود. اما مهمترینش این بود که از پنهان کردن خود واقعیام پشت اطلاعاتی که هیچکدامش من نبودم، به تنگ آمدم…»
۱۲ سال قبل با راوی این جملات همکار بودم. زنی بالابلند، توانا و سخنور که بارها به عنوان یکی از بهترین مدرسان نرمافزارهای کامپیوتری در استان خوزستان انتخاب شد، طراح سوالات المپیاد کامپیوتر بود و یکی از بهترین شیوههای تدریس را در مهارتهای پیشرفته برای فارغالتحصیلان دانشگاهی ارائه میکرد. آنقدر عاشق حرفهاش بود که در ساعتهای طولانی و فشرده تدریس هرگز نشد رنگی از خستگی در چهرهاش ببینم. اما یکباره دیگر نیامد. ارتباطش با همه همکاران قطع شد و چند سال بعد در شبکههای اجتماعی نشانش را پیدا کردم. از ایران رفته بود و حالا دور از سرزمین مادری، در یکی از ایالتهای آمریکا زندگی میکرد. «شیرین» نام مستعار یکی از صدها شهروند خوزستانی پیرو آیین مندایی است.
مینویسم مستعار چون او در واقع نامی مندایی دارد که در سرزمین مادری ممنوع است و هرگز در هیچ زمانی به طور رسمی با آن خوانده نشده و به ناچار یکی از نامهای موجود در فهرست اسامی «مجاز» ثبت احوال ایران برایش انتخاب شده است.
شیرین به «ایرانوایر» میگوید: «بگذار از همین نامگذاری آغاز کنم. نامی که نقطه شروع تبعیض برای منداییان و شاید خیلی از اقلیتهای مذهبی است. اغلب ما دو نام داریم. نامی که در شناسنامهمان ثبت شده و والدینمان ناچار به انتخابش شدهاند و نامی که در کتابهای دینی و شجرههای خانوادگی برایمان نوشته شده؛ نام غریبی که جز آشنایان هیچ کس بیرون از دیوارهای امن خانه، ما را به آن صدا نزده است.»
منداییان یکی از اقلیتهای دینی کمتر شناختهشده در ایران هستند؛ پیروان «سام»، پسر «نوح» پیامبر. منداییها پیروان یکی از قدیمیترین ادیان جهاناند. محل زندگی اکثر آنها در جنوب غربی ایران و به طور مشخص خوزستان و حاشیه رود کارون است.
شیرین میگوید: «نام دین مندایی با عنوان “صابئین” در آیه ۱۷ “سوره حج” و آیه ۶۹ “سوره مائده” آمده است، اما با این وجود آیین مندایی هرگز در جمهوری اسلامی به رسمیت شناخته نشد؛ اگر چه ما را به عنوان اهل کتاب میشناسند. من و همسرم هر دو بعد از پایان تحصیلات دبیرستان برای ورود به دانشگاه مجبور شدیم مذهب خود را شیعه اثنیعشری اعلام کنیم. من حتی قرآن را از دوستان مسلمانم بیشتر و بهتر میشناسم؛ چون همه سالهای تحصیل هراسان بودم به خاطر عقیده از تحصیل محروم شوم.»
پیروان آیین مندایی یا همان «صابئین» به دلیل رسمیت نداشتن این دین در قانون اساسی، هرگز نمایندهای در «مجلس شورای اسلامی» نداشتهاند. حقوقشان به شکلی وسیع در ایران نادیده گرفته میشود و از سال ۲۰۰۲ که آمریکا آنها را به عنوان اقلیتهای مذهبی تحت تبعیض به رسمیت شناخت، بسیاری از آنان تصمیم گرفتند از ایران به آمریکا مهاجرت کنند.
شیرین میگوید: «همسر من پزشک است، اما هرگز نمیتوانست در ایران مطبی داشته باشد. خودم لیسانس کامپیوتر دارم اما در همه سالهایی که فعالیت کردم نیروی حقالتدریس بودم و در همه آن سالهای تحصیل هم هر دوی ما و بسیاری از همنسلان من مذهب خودشان را پنهان کردند وگرنه درس خواندن ممکن نبود.»
کودکان مندایی کودکی نمیکنند
او از سالهایی که در دوران تحصیل ناچار شده بود عقاید دینی خود و خانوادهاش را پنهان نگه دارد، خاطرات تلخی دارد: «یادم است وقتی کلاس سوم دبستان بودم، پدر و مادرم برای شرکت در مراسم سوگواری یکی از آشنایان به شهرستان رفته بودند و قرار بود پدربزرگم برای برگرداندن من از مدرسه به دنبالم بیاید. تمام ساعتهایی که در مدرسه بودم داشتم نقشه میکشیدم چهطوری خودم را به او برسانم که کسی ما را نبیند، چون شیوه لباس پوشیدن پدربزرگم به سبک و سنت منداییها بود. ریش بلندی داشت و دستار میبست. ردای سفید و بلند میپوشید و خلاصه شمایلش جوری بود که ممکن بود جلب توجه کند.»
شیرین میگوید شب آن روز از شدت اضطرابی که تحمل کرده، دچار تب و هذیان شده بود: «خیلی گریه کردم و برای مادرم تعریف کردم چه شده. مادرم بغلم کرد و گفت لباس پدربزرگ دشداشه است. عربها هم میپوشند. ولی من با همه کودکیام متوجه تفاوتهای ظاهری مردان مندایی و عرب بودم. مدل ریش و مو و شکل بستن دستارشان متفاوت بود و بعدها مادرم میگفت آن روز یک نگرانی بیشتر از قبل برای او اضافه شد. این که این میزان دقت و حساسیت را از من که دختری ۹ ساله بودم، انتظار نداشت. میگفت آن روز خوب فهمیدم که شما کودکی نمیکنید.»
شیرین و همسرش سال ۱۳۸۴ ازدواج کردند: «منداییها در محلهای مشخص و نزدیک به رودخانه کارون زندگی میکنند. خانواده همسرم از بزرگان مندایی اهواز هستند. پدر من و پدر همسرم از کودکی با هم بزرگ شدهاند و ما خیلی خوب همدیگر را میشناختیم. ازدواج هم در بین همکیشان ما ساده است. ازدواج کردیم. همسرم هنوز مشغول تحصیل بود. دانشگاهش تهران بود و دور بودیم. من به صورت موقت به عنوان مدرس کامپیوتر در آموزشگاههای کامپیوتر مشغول به کار شدم تا درس او هم تمام شود. اینجا قصه تازهای شروع شد.»
دوست داشتم خودم باشم
شیرین برای گرفتن کارت مربیگری رسمی از طرف مدیر آموزشگاه به «سازمان فنیوحرفهای» معرفی میشود: «ما برای استخدام رسمی فقط به شرطی میتوانستیم اقدام کنیم که خودمان را شیعه معرفی کنیم. من بعد از فارغالتحصیلی دلم نمیخواست این کار را بکنم. دوست داشتم خودم باشم. برایم روشن بود یکسری امتیازها را از دست خواهم داد. آزمون مربیگری یک بخش عملی داشت که شامل ارائه مطلب و ارائه طرح درس بود. شیوه ارائه مطلب و طرح درسم آنقدر مقبول مسئولان وقت فنیوحرفهای بود که از من خواستند در سازمان مشغول شوم.»
وقتی شیرین به مسئولان وقت میگوید که از اقلیت مذهبی مندایی است، آنها موضوع استخدام را منتفی تلقی میکنند: «اگر چه، من نزدیک به چهار سال با سازمان به صورت حقالزحمه و حقالتدریس همکاری کردم. در یکی از مراکز مهارتهای پیشرفته کلاس داشتم. پر از شور و انرژی بودم. برخوردها هم با من اصلا بد نبود، اما همه چیز موقت بود؛ نه بیمه در کار بود نه مزایا، نه پاداش. من فقط به تعداد ساعتهای تدریسم درآمد داشتم، در حالیکه همکارانم در مناسبتهای مختلف، از دورههای آموزشی برای ارتقای کیفیت شغلی بهرهمند بودند، عیدی و پاداش سالانه دریافت میکردند و کسی هم مزاحمشان نمیشد.»
شیرین میگوید در طول زمانی که مشغول همکاری با سازمان فنیوحرفهای بود، چندین بار به حراست سازمان فراخوانده شد: «من لباس ساده میپوشیدم. به خاطر حساسیت ذاتیام سعی میکردم کمتر توی چشم باشم. اما حراست که فهمیده بود اقلیت هستم، هر چند ماه یکبار به بهانهای احضارم میکرد. برخوردشان محترمانه بود؛ بیشتر حالت تشویق به گرویدن به اسلام. حتی یادم هست یکبار مجموعه آثار “مطهری” و یک قرآن نفیس هم به من هدیه دادند که به عنوان هدیه سر عقد بخشیدم به یکی از دوستان خوب مسلمانم.»
زمانی به ایران برمیگردم که بتوانم خودم باشم
همسر شیرین بعد از پایان تحصیل در رشته پزشکی عمومی و گذراندن طرح، قصد ادامه تحصیل در رشته تخصص برای کودکان را داشت: «سال ۱۳۸۶ بود. همسرم میخواست برای آزمون تخصص آماده شود. یک روز که با هم صحبت میکردیم، گفتم خیلی خستهام از این شرایط دوگانه. بیا تا بیشتر از این پابند نشدهای، تا دوباره حداقل دو سال دیگر گرفتار تظاهر به آدمی دیگر نشدهایم، از ایران برویم. دایی همسرم سال ۱۳۸۱ با خانوادهاش از طریق لاتاری به آمریکا مهاجرت کرده بودند. تصمیم گرفتیم با آنها مشورت کنیم.»
شیرین و همسرش بعد از گفتوگو با دایی همسرش تصمیم میگیرند برای مهاجرت اقدام کنند: «او گفت میتوانیم از طریق پناهندگی اقدام کنیم. آن وقتها اقلیتهای مذهبی مثل بهاییان و منداییها در زمان کوتاهی از طریق دفاتر سازمان ملل به اروپا یا آمریکا منتقل میشدند. اما من و همسرم به خاطر خانوادههایمان تصمیم گرفتیم از روشی برای خروج از کشور استفاده کنیم که امید بازگشت به ایران برایشان ناامید نشود و اگر خواستیم برای دیدارشان برگردیم ممکن باشد.»
یک سال بعد شیرین موفق شد از «دانشگاه سنآنتونیو» در تگزاس برای ادامه تحصیل در مقطع فوقلیسانس کامپیوتر پذیرش بگیرد. چند ماه بعد هم همسرش در رشته ژنتیک برای تخصص در دانشگاهی در همان ایالت بورسیه گرفت: «یک روز خاکستری زمستانی اواخر بهمن ۱۳۸۷ زادگاهمان را برای مدتی نامعلوم ترک کردیم. از آن به بعد همسرم یک بار برای دیدن پدر و مادرش و شرکت در مراسم سوگواری عموی بزرگش به ایران رفته است. من اما هرگز دلم نخواسته است برگردم. خانوادهام را چند باری بیرون از ایران و آمریکا دیدهام، اما بازگشت به ایران، فقط وقتی برایم ممکن است که بتوانم به تمامی خودم باشم.»