کیان ثابتی:
۴۲ سال پیش، در سپیدهدم ۱۴دی۱۳۶۰، هفت شهروند بهایی (پنج مرد و دو زن) به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز در زندان «اوین» به جوخه اعدام سپرده شدند. شش تن از آنها عضو «شورای مدیران جامعه بهایی تهران» بودند و نفر هفتم میزبان این جمع بود؛ زنی ۴۶ ساله به نام «شیدرخ امیرکیا».
***
چه اطلاعاتی از زندگی شیدرخ امیرکیا داریم
شیدرخ در روز ۱۴ مهر ۱۳۱۴ در بیمارستان امریکایی تهران در منطقه «قوامالسلطنه» به دنیا آمده بود. دوران ابتدایی را در مدرسه «بزرگمهر» و متوسطه را در مدرسه «نوربخش» گذراند اما با آن که علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشت، به دلیل ازدواج از ادامه تحصیل بازماند.
شیدرخ استعداد شگرفی در موسیقی داشت. از کودکی به تشویق پدر، زیر نظر استادان موسیقی، نواختن پیانو را آموخته بود و این ساز را با مهارت مینواخت.
او پیش از انقلاب اسلامی، مدتی مدیر بخش خوراکهای غربی در یک فروشگاه مواد غذایی شد. اما دیری نپایید که به دلیل بهایی بودن، شغل خود را از دست داد، زیرا کارمندان مسلمان زیر دست او حاضر نبودند یک بهایی به غذاهای آنها دست بزند.
در همان سالها، شیدرخ یک برنامه آموزش آشپزی هم در رادیو سراسری اجرا میکرد.
چگونگی دستگیری ۷ بهایی
در ۱۰ آبان۱۳۶۰، ماموران «کمیته مبارزه با مواد مخدر» تهران در پی شکایت همسایهها از فردی معتاد، به ساختمان محل سکونت این فرد یورش میبرند. در آن تاریخ، مالک ساختمان در خارج از کشور بهسر میبرد و امورات ساختمان برعهده خواهرش، شیدرخ امیرکیا و همسر او، «منوچهر بقا» بود.
شیدرخ بارها به مستاجر تذکر داده بود ولی او کرایه پرداخت نمیکرد و چون میدانست صاحبخانه بهایی است و شکایتش در هیچ اداره دولتی پذیرفته نخواهد شد، به تذکرات شیدرخ توجهی نمیکرد و به استعمال مواد مخدر در آپارتمان ادامه میداد.
سپس ماموران به همراه سرایدار به منزل مدیر ساختمان در نزدیکی محل میروند. وقتی زنگ در منزل را میزنند، سرایدار از آیفون فقط خودش را معرفی و منوچهر بقا در را باز میکند. ولی وقتی سرایدار را همراه چند مامور مسلح میبیند، برای لحظهای دچار شوک میشود و ناخودآگاه در را میبندد. پاسداران هم با شلیک چند تیر، به منزل حمله میکنند.
در آن روز، شورای منتخب بهاییان تهران موسوم به «محفل روحانی» تهران در منزل شیدرخ امیرکیا جلسه داشتند. شیدرخ میزبان آنها بود. ماموران کمیته پس از چند تماس تلفنی، هر شش عضو محفل تهران را به همراه شیدرخ امیرکیا (میزبان)، منوچهر بقا، سرایدار و خانوادهاش بازداشت میکنند.
بازداشتگاه پل رومی و آغاز فشارها برای مسلمان شدن
بهاییان را به بازداشتگاه دادسرای مواد مخدر در خیابان «پل رومی» منتقل میکنند. فردای آن روز، فردی که پاسدار «طلوعی» نامیده میشد، پیش بازداشت شدهها میرود و پس از معرفی خود، شروع به توهین و فحاشی به بهاییها میکند.
طلوعی نام مستعار فردی به نام «علیرضا (امیر) قاسمزاده حسینی» بود که به عنوان سربازجوی بهاییان در دهه ۶۰ خورشیدی شناخته میشود. روایات زیادی از اِعمال شکنجههای فیزیکی و روانی توسط او در دهه ۶۰ بر بهاییان زندانی منتشر شدهاند.
هیچ اطلاعاتی در مورد وضعیت شیدرخ امیرکیا و «شیوا محمودی» (عضو بازداشتشده محفل تهران) در بازداشتگاه پل رومی وجود ندارد. تنها اطلاعات موجود در رابطه با آقایان بازداشت شده است. یکی از آزاد شدگان تعریف کرده است: «بازجوییها به این شکل بودند که طلوعی پشت میز مینشست و فرد بهایی روی صندلی کنار میز. یک پاسدار هم بالای سر بهایی میایستاد و بعد از هر سوال، مشتی به سر متهم میزد که پاسخ دهد. چند نفر هم در اتاق حاضر بودند که پس از هر سوال، شعار مرگ بر بهایی سر میدادند. سوالهای بازجویی به غیر از مشخصات اولیه، همه حول و حوش مسایل مادی بودند؛ مانند پول تو حسابت چهقدر داری؟ خونه داری؟ ماشینت چیه؟ وکالتنامه از کی داری و…»
برای نخستین بار، یکی از همبندیهای شیدرخ در «اوین» به «ایرانوایر» گفت آنطور که شیدرخ تعریف کرده است، او و شیوا را در پل رومی داخل گونی کرده و با کابل و شلاق کتک میزدهاند.
زندان اوین: سلول انفرادی
پس از چند روز، شش عضو محفل به همراه میزبانان آنها، شیدرخ امیرکیا و همسرش به زندان اوین منتقل میشوند. ابتدا شیدرخ را در سلول افرادی نگه میدارند. در دوره انفرادی، شیدرخ با شدیدترین شکنجهها از سوی بازجویان مواجه بود. آنها میخواستند او را وادار کنند از اعتقادات دینیش برگردد و مسلمان شود.
در سایت «اسناد بهاییستیزی» در همین زمینه عنوان شده است: «…مأمورین او را به پشتبام زندان برده بودند، آب یخ روی سر و بدنش ریخته و چندین ساعت او را در هوای سرد و یخبندان نگاه داشته بودند. به همین دلیل سینه پهلو کرد و به استخوان درد شدیدی دچار شد…»
«مهین بزرگی»، دوبلور سابق سینما و تلویزیون در آن سالها مدتی بازداشت و با شیدرخ امیرکیا همبند بود. او سالها بعد از آزادی، در نامهای به دختر شیدرخ از مادرش نقل قول کرد: «…چند روزی توی سلول انفرادی بودم. هر روز میآمدند با زدنِ من از من سوال میکردند…»
انتقال شیدرخ به بند عمومی زندان
شیدرخ امیرکیا زل=ا پس از مدتی به بند ۲۴۶ اتاق هفت منتقل میکنند. در این اتاق، زندانیان چپ نگه داشته میشدند. شیدرخ و شیوا را به اتاق چپیها فرستادند تا موجب نجس شدن زندانیان مسلمان نشوند!
«بدری»، یکی از همبندیهای شیدرخ و شیوا، آنها را اینگونه توصیف میکند: «دو تا خانم بسیار موقر و متین که کاملا متفاوت از خیلیهای دیگر بودند. از حالات و رفتارشان مشخص بود تحصیلکردهاند. توی اون شرایط، برای همه آرامشبخش بودند… روزهای یکشنبه و چهارشنبه روزهای اعدام بود و عده خیلی زیادی را برای اعدام میبردند. دوران وحشتناکی بود و ما حق گریه نداشتیم. یادم میآد یکی از همین روزها، من سرم رو گذاشته بودم روی زانوهام تا گریهام رو کسی نبینه، چون اگر متوجه میشدند، تنبیهمون میکردند. خیلی حالم بد بود. شیدرخ خانم اومد کنارم و منو بغل کرد. نوازشم کرد. خیلی به من چسبید، چون ما همه کم سن و سال بودیم و توی اون وضعیت، احتیاج به یک حامی، به یک مادر داشتیم. او گفت میفهمم چی میکشی. رفتار مادرانهاش خیلی آرومم کرد.»
بنا به اظهار این زندانی سیاسی سابق، تقسیمبندی غذا نوبتی بوده است ولی اعلام کرده بودند بهاییها نجس هستند و نباید به غذا دست بزنند: «چون موکتها را با آب میشستیم و خیس میشدند، بهاییها اجازه نظافت اتاق را هم نداشتند. به طور کلی، زندانیان اجازه ارتباط یا گفتوگو با این دو خانم رو نداشتند. توی هر اتاقی، تواب وجود داشت و گزارش میداد. با این حال، ما سعی میکردیم پنهانی با اونا تماس داشته باشیم تا احساس تنهایی نکنند و فکر نکنند ما اونا را نپذیرفتیم. مساله اونا فقط اعتقادی بود. بر خلاف چیزی که میگفتند اینها جاسوس اسرائیل هستند، جرمشون فقط این بود که یکی از بناهای مذهبیشون در اسرائیل واقع بود.»
بنا بر دفترچه خاطرات منوچهر بقا، او و همسرش دو مرتبه در جلسات بازپرسی با همدیگر دیدار کرده بودند. بقا در مورد یکی از جلسات بازجویی نوشته است: «…یک مرتبه از منزل ما تمام عکسهای فامیل و آلبومها را به همراه آورده بودند. بازپرس بدون مقدمه در جلسه بازجویی به ما دو نفر گفت که موژان، پسر بزرگمان خیلی مریض است و این عکس او است. او نامهای برای شما داده که بسیار مریض است. خدایا تو شاهدی که چه قدر گریه و زاری کردیم و التماس نمودیم که کاغذ را به ما بدهد که امتناع ورزید. با کمال قساوت قلب و بیادبی اهانت نمود و کسی جرات نداشت که حرفی بزند…»
شیدرخ پس از آخرین دیدار، بسیار ناراحت و عصبانی بوده، بهطوری که بنا به اظهار یکی از همبندیهایش، میگفته مگر دین و اعتقاد لباس است که عوض کنیم.
مشخص نیست در آخرین دیدار چه اتفاقی افتاده است، فقط میدانیم بقا پس از یک ماه آزاد و شیدرخ اعدام شد.
دادگاه شیدرخ امیرکیا چهگونه بود؟
از چگونگی جلسه دادگاه شیدرخ امیرکیا هیچ اطلاعاتی وجود ندارد. او از داشتن حق وکیل محروم بود و دادگاهش غیرعلنی و بدون اطلاع خانوادهاش برگزار شد.
«عنایتخدا سفیدوش»، بهایی زندانی در آن زمان در کتاب خاطراتش به نام «تعصب و تبعیض» نوشته است در پنج دی ماه، سه نفر از آقایان عضو محفل تهران را بند شش و شیدرخ و شیوا را از بند زنان برای محاکمه به دادستانی میبرند. در دادستانی متوجه میشوند دو نفر از آقایان عضو محفل را به زندان قصر فرستادهاند، پس دوباره همه را به بندها برمیگردانند.»
او در ادامه مینویسد که بعدازظهر روز ۱۲ دی، هفت زندانی بهایی را جهت محاکمه، به دادستانی برده بودند: «حاکم شرع، حجتالاسلام فهیم کرمانی بود و اتهامات وارده، جاسوسی برای اسرائیل بود که هیچکدام اتهام را نپذیرفتند و دادگاه هم سندی ارایه نداد. جلسه دادگاه به طور غیرعلنی برگزار شد و متهمان از داشتن حق وکیل محروم بودند. پس از چند ساعت محاکمه، حکم اعدام و مصادره اموال این هفت تن صادر شد.»
سفیدوش از برگزاری دادگاه شش نفر اعضای محفل تهران یاد میکند ولی از شیدرخ امیرکیا، میزبان این شش تن هیچ ذکری به میان نمیآورد. چند فرضیه وجود دارد؛ نخست سفیدوش فراموش کرده است نام شیدرخ را ذکر کند، دوم این که شیدرخ در دادگاه دیگری محاکمه شده و فرضیه پایانی این که دادگاهی برای شیدرخ تشکیل نشده است.
با توجه به کوتاه بودن فاصله زمانی بعدازظهر ۱۲ دی تا ظهر ۱۳ همان ماه که شیدرخ و سایرین را برای اعدام از بند خارج کردهاند، احتمال کمی وجود دارد در این زمان کوتاه، دادگاه برای شیدرخ تشکیل شده باشد. از طرفی، سفیدوش به جلسه تشکیل نشده دادگاه اعضای محفل تهران و میزبانشان، شیدرخ در پنج دی اشاره میکند اما در دادگاه تاریخ بعدی، نام او را نمیآورد. همچنین متفاوت بودن دلیل دستگیری شیدرخ و اعضای محفل تهران این گمان را تقویت میکند که شیدرخ امیرکیا در هیچ دادگاهی محاکمه رسمی نشده است.
مهین بزرگی خاطرهای را در نامه برای دختر شیدرخ تعریف کرده است که شاید این خاطره از دادگاه او بوده باشد : «یک روز نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم. مادر شما را دفتر بهوسیله بلندگو صدا کردند. بعد از یک ساعت، مادرتون آمد پیش من و گفت قرآن آوردند و یک خانم حمد و سوره خواند و گفت برای شما خواندم، آیا به اسلام ایمان میآوری؟ من گفتم به هیچوجه عقیدهام را عوض نمیکنم. گفتند پس حُکمت اعدام است. گفتم باشد. گفتند شوهرت آزاد شد، چون اسلام آورد. گفتم او میل داشته اسلام بیاورد.»
اعدام شیدرخ امیرکیا در زندان اوین
بدری میگوید: «رسم بود که اسامی بلندبالایی را روزهای یکشنبه و چهارشنبه میخواندند و میگفتند با کلیه وسایل بیایند. وقتی با کلیه وسایل میگفتند، موهای تنمون سیخ میشد، چون به این معنی بود که اینها را برای اعدام میبرند. آن روز یکشنبه ۱۳ دی بود که شیدرخ و شیوا را صدا زدند. آن دو خیلی عادی انگار برای یک جابهجایی معمولی میروند. رفتند. شب صدای رگبار را میشنیدیم و بعد هم تیر خلاص…وحشتناک بود…»
در کتاب «عقاب زرین»، نوشته «حسن علایی» (۲۰۰۴- لندن) از زبان مهین بزرگی این واقعه چنین توصیف شده است: «یک روز ساعت شش بعدازظهر با هم غذا میخوردیم، ناگهان بلندگوی زندان اوین، آن کابوس مرگ اعلام کرد شیدرخ امیرکیا با حجاب اسلامی و تمام اثاثیه در دفتر زندان حاضر شود. شیدرخ با شهامتی بینظیر قاشق را داخل ظرف غذا گذاشت. شجاعانه ایستاد و گفت امروز یکشنبه است و موقع اعدام من است. با همه ما یک به یک روبوسی و خداحافظی کرد و گفت شما را به خدا میسپارم، شما به من خیلی محبت کردید. از همه متشکر و ممنون هستم… مجدداً به او اصرار کردم یک کلمه تبری کن و آزاد شو…، تو میتوانی در قلبت بهایی باشی ولی برای نجات جانت انکار کن. چند مرتبه گفت هرگز، هرگز هرگز. اثاثیه خود را برداشت و به طرف دفتر زندان به راه افتاد.»
بعد از نیمه شب ۱۴ دی ۱۳۶۰، شیدرخ امیرکیا به همراه شش بهایی دیگر به اتهام پیروی از آیین بهایی به جوخه اعدام سپرده شدند. در آخرین لحظات به هر کدام از این هفت اجازه داده شد تا مسلمان شوند و جان خود را نجات دهند ولی هیچکدام نپذیرفتند. اجساد آنها بدون اطلاع خانواده و انجام مراسم مذهبی، در گورستان «خاوران» تهران دفن شد. دادسرا برای تحویل وصیتنامه آنها مبلغ گزافی را درخواست کرد که خانوادهها قبول نکردند. کلیه اموال شیدرخ و نزدیکانش به حکم دادگاه انقلاب تهران مصادره شدند.