پس از چندین سال اقامت در سراوان، روحالامین سبحانی به کاسبی منصف و ارزانفروش مشهور شد و مشتریان زیادی از سراوان و اطرافش پیدا کرد. ۲۹فروردین۱۳۶۵، فردی مقادیر پشم قالی به او سفارش میدهد و با هم قرار میگذارند که سبحانی اجناس خریداری شده را تا بعد از ظهر به آدرس خریدار برساند.
آن روز، وقتی سبحانی در حال بارکردن اجناس بر ماشین بود، پیمان از مدرسه برمیگردد. او وقتی پدر را در حال کار کردن میبیند، از پدرش میخواهد تا به او کمک کند و با هم به محل تحویل جنس بروند. پدر و پسر با اتومبیل تویوتای آبی رنگ راه میافتند. وقتی به محل تحویل جنس میرسند، به محض توقف، دو مرد مسلح جلوی آنان را میگیرند و سوار ماشین میشوند. چشم و دست سبحانی و پیمان را میبندند و با گرفتن سوییچ ماشین حرکت میکنند. در حین حرکت، پدر از آنها میپرسد که ما را به کجا میبرید.
مهاجمان میگویند که شما را به پاکستان پیش پسر بزرگتان، «پرویز سبحانی» میبریم. پیمان هم به پدرش میگوید: «نگران نباش! داریم پیش پرویز میرویم.» قابل ذکر است که در اوایل دهه ۶۰، همه شهروندان بهایی ممنوع از خروج بودند و از دریافت پاسپورت نیز محروم بودند. این محرومیت شامل جوانان بهایی هم میشد که دوران خدمت سربازی را در جبهه جنگ گذرانده بودند. همچنین کارت شرکت در جلسه امتحان کنکور سراسری برای جوانان بهایی نمیآمد و بهاییان از تحصیلات دانشگاهی محروم بودند. در این وضعیت، بسیاری از جوانان بهایی که علاقه داشتند تحصیلات خود را ادامه دهند، مجبور بودند از راه قاچاق به پاکستان بروند و پس از چند سال، از طریق کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل به کشورهای دیگر منتقل شوند. به همین دلیل در آن سال پسر بزرگ خانواده سبحانی در پاکستان ساکن بود.
بعد از چند ساعت، ماشین در جایی میایستد. ضاربان آن دو را پیاده و چشمهایشان را باز میکنند، در آن زمان، پدر متوجه میشود که در بیابانی ناآشنا کنار کوهی ایستادند. یکی از آن دو مرد به روحالامین میگوید: «سوالی دارم ولی بعید میدانم پاسخ دهید.»
روحالامین قبل از پرسش او میگوید: «اشتباه ما را گرفتهاید. بهایی هستیم و چند سال است به سراوان مهاجرت کردهایم. ما به کسی آزار و اذیتی نرسوندیم.»
مرد میگوید: «پاسخ سوال ما را دادی! ما ماموریم تا شما را پس از اعتراف به بهایی بودن به قتل برسانیم.»
روحالامین از آنان درخواست میکند که پسرش را برگردانند و فقط او را بکشند. مامور میگوید: «چون همراه شما آمده، ما را دیده، نمیتوانیم آزادش کنیم.»
مرد در ادامه میگوید که ما به سه روش اجازه داریم شما را بکشیم. خودتان انتخاب کنید یکی سرت را زیر چرخ همین ماشین بگذاریم. راه دوم با چاقو سرت را ببریم و آخرین راه، ازکوه پرتت کنیم. روحالامین از آنان میخواهد با اسلحهشان او را بکشند؛ ولی مردان نمیپذیرند و سبحانی قبول میکند از کوه پرت شود. ماموران دست و پای پدر را محکم میبندند. پیمان از آنها میخواهد حداقل ساعت پدرش را از دستش در بیاورند تا دستانش اذیت نشود. ماموران پدر را از کوه به پایین پرت میکنند.
روحالامین سبحانی در خاطراتش نقل کرده است، در آن لحظه فراموش کردم از پیمان، پسرم خداحافظی کنم.