حکایت یک دختر بهایی که خرداد ۶۲ در شیراز اعدام شد

«من امشب از عادل‌آباد می‌آیم؛ آن‌جا که منزل رندانِ پاک‌باخته و پروانگان پر سوخته آتش محبت است؛ آن‌جا که در میان دیوارهای بلند و سنگین، روح‌های عظیم‌تر از دیوارهایش را به بند کشیده‌اند؛ آن‌جا که از تک تک سنگ‌هایش فریاد حیرت و اعجاب بلند است؛ حیرت از… قهرمانان گم‌نامی که فریاد خاموش‌شان از دیوارهای بلند سجن ظالمان گذر کرده و روزی خواب غافلان از خدا بی‌خبر را خواهد آشفت و جهان را بیدار خواهد کرد…دلم می‌خواست از دیوارها بپرسم که چه دیده‌اید؟…برایم از ترانه‌های ایثار، برایم از تپش آخرین لحظات قلب پاک یک عاشق بگویید هنگامی‌ که به سوی میدان‌گاه رهسپار است. به من بگویید که آن‌جا چه گفته‌اند زمانی که به مشهد فدا شتافتند. با من از زمزمه‌های دلکش مناجاتی بگویید که در سحرگاه از لابه‌لای میله‌ها به گوش می‌رسد و قطره اشکی که آرام آرام بر گونه‌ها می‌چکد.»